نشسته بودم توی تحریریه و زل زده بودم به تلفن. منتظر بودم سردبیر زنگ بزند و بگوید برقها رو خاموش کن و برو خونه. تلفن زنگ زد، پریدم و با ذوق گوشی را برداشتم اما خورد توی ذوقم. سردبیر نبود. صدای پشت خط گفت تحریریه فرهیختگان گیلان؟
گفتم: بفرمایید، شما؟
صدای پشت خط جواب داد: کشاورز هستم.
گفتم آقا محمدعلی کشاورز؟ پدرسالار؟
گفت: نه، کشاورز هستم یعنی کارم کشاورزیه. شما همونی هستی که مصاحبه اختصاصی میگیره؟
گفتم: خودم هستم. امرتون؟
کشاورز گفت: زنگ زدم مصاحبه اختصاصی کنم. شاکیام آقا شاکیام.
گفتم: این که اتفاق تازهای نیست. هرکی زنگ میزنه اینجا شاکیه. از نماینده مجلس تا شما. حالا چرا شاکی هستید؟
کشاورز جواب داد: چرا؟ واقعا میپرسی چرا شاکیام؟ از دست این ماشینهای مکانیزه برداشت برنج. از این ماشینهای برنج بُر.
گفتم: از ماشینها شاکی هستید؟ من که فکر میکردم خیلی هم خوشحال باشید از فراگیر شدن این ماشینها. کارتون آسونتر نشده یعنی؟
کشاورز جواب داد: چرا، آسونتر شده.
گفتم دستگاهها خوب کار نمیکنن؟
کشاورز جواب داد: چرا، خیلی هم خوب کار میکنن.
گفتم: کیفیت برنجتون کم شده؟
جواب داد: نه خیلی هم محصولمون خوبه.
گفتم: خب پس چرا شاکی هستید؟ من منتظر تماس سردبیرم، اگه امکان داره قطع کنید.
کشاورز صدایش را بالا برد و گفت: قطع کنم؟ خجالت نمیکشی؟ وظیفه خطیر ژورنالیستیت چی میشه پس؟ من میگم شاکیام تو میگی قطع کن؟؟
گفتم: من غلط بکنم به وظیفه خطیر ژورنالیستیم بیاعتنایی کنم، فقط نمیفهمم شما چرا شاکی هستید از این دستگاهها که هم خوب کار میکنن هم کارتون رو راحت کردن؟
کشاورز جواب داد: بذار از اولش توضیح بدم. سالها قبل، اون موقع که شما هنوز به دنیا نیومده بودی ما هشت تا داداش بودیم و دوازده تا خواهر.
گفتم: خب دست پدرتون درد نکنه. بعدش؟
کشاورز ادامه داد: میگفتم. بیست تا خواهر برادر بودیم، از کاشت تا برداشت برنج رو خودمون انجام میدادیم. هیچ نیازی هم به کارگر نداشتیم اما بعد زمانه عوض شد و من الان دو تا پسر دارم و یه دختر که حاضر نیستن تا کنار شالیزار بیان.
گفتم: بله خب، زمانه عوض شده، بعدش؟
کشاورز گفت: بعدش ما مجبور شدیم برای کاشت و ویجین و برداشت کارگر بگیریم. هر سال هم موقع برداشت برنج اسیر بودیم با کارگرا، اولش که باید کلی منت میکشیدیم بیان. بعدش هم که میاومدن نهار میخواستن، عصرونه و هزار تا چیز دیگه میخواستن.
گفتم خب؟
کشاورز ادامه داد: خب بعدش هم هرچی پول برنجمون میشد میرفت پای پول کارگر. تا اینکه این ماشینهای برداشت برنج مد شد. میاومدن و کار ده تا کارگر رو تنهایی انجام میدادن.
گفتم: خب این قضیه کجاش بده؟
کشاورز جواب داد: اینجاش بده که الان ده نفر کارگر سابق آویزونن به همون یه دستگاه.
پرسیدم: آویزونن؟
کشاورز جواب داد: آره آویزونن. دستگاه به اون کوچیکی دو تا راننده داره، دو تا دستیار داره، دو نفر دنبالش راه میرن، یه نفر مسیر رو نشون میده، یه نفر تمیزش میکنه. یه نفر هم به بقیه دستور میده. کارشون هم که تموم میشه همشون هم حقوق میخوان هم شیرینی.
گفتم: عجب حکایتی. خب الان چه کمکی از دست ما برمیاد؟
کشاورز آهی کشید و گفت: هیچی، این حرفا رو چاپ کنید بگید تورو خدا یه ماشین یه راننده براش کافیه. به ما کشاورزا رحم کنید.
گفتم: چشم دیگه چی؟
گفت: بگید من کشاورز سود کنم، همه سود میکنن.
گفتم: چشم دیگه چی؟
گفت دیگه سلامتی شما. با اجازه شما من قطع کنم، کار ماشین برنج بری تموم شده، الانم رانندهش داره میاد سمتم.
گفتم: خداحافظ شما.
اما کشاورز تلفن را قطع نکرد. صدای کلفتی از پشت تلفن شنیده شد که از کشاورز پرسید: با کی حرف میزدی؟
کشاورز جواب داد: با تحریریه فرهیختگان گیلان. صدای کلفت گفت: کاش بهش میگفتی برقها رو خاموش کنه بره خونه.